,,به هر راهی که ممکن است مرا به تو برساند قدم خواهم گذشت.

 به بوی آنکه تو را در پایان راه بیابم دشواری همه جاده‌‌ها در چشمم هیچ است. «خوشا راهی که پایانش تو باشی.»

 

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم

که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

 

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم

چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

 

مشکل اینجاست که اشتهای خدا را از دست داده‌ایم. 

در هوای او بی‌قراری نمی‌کنیم. 

ما دیگر سرگشته‌ی او نیستیم. 

اشتیاق خدا و ایمان به ضرورت وجود او از دل‌‌ها رخت بربسته. 

همین است که دیگر هیچ صدایی زیر و رویمان نمی‌کند و هیچ رایحه‌ای سودایی‌مان.

 کسی حال بیدار شدن ندارد، چرا که تمنا و سودایی نیست.

 چشم‌‌ها به دیدار کسی دل‌دل نمی کنند. هستی را به هوای نشانه‌ای، بو نمی‌کشیم.

 

 شیخ بوالحسن خرقانی‌ می‌گفت: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سربرکند از عرش تا به ثری باران ببارد.» ما اما,,تنها به نامی از دریا قناعت کرده‌ایم.

 

عاشقان زاری‌ می‌کنند و با هر جاندار زاری کننده‌ای احساس هم‌خونی دارند:

 

بنال بلبل اگر با منت سر یاری است

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است

 

ما اما، به بازارها دل بسته‌ایم.

 

ایمان دارم؛ یعنی به شوق تو‌ می‌دوم. ایمان دارم؛ یعنی‌ می‌خواهم «بدوم تا تو همه فاصله‌‌ها را…». 

با پایی از جنس جان

 با دلی از جنس درد.

 

 ایمان، دانستن نیست، دویدن است. 

شبیه غنچه، پیراهن دریدن است.

 

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...