بیت الزینب


شهریور 1395
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    





جستجو


 



Ali Gholitabar:
سلام
هوشیاران
آخرین جمعۀ تابستان است و دلم سرشار از شوق لقاء پائیز
از میان چهار فصل سال
عاشق پائیزم
ماه اولش، سوره ای از “مهر” است.
پائیز را به “زردی” و برگ ریزانش نمی شناسم.
اول مهر، آغاز همداستانی با بعثت است …
و بعثت با “اقراء” گل می کند و نفس می کشد.
و من با کفشی ساده و جامه ای فقیرانه از دست مادرم بی نظیرم نان دست پختش را لای کتابم گذاشتم و
از روستامان پیاده به مقدصد دبستانم که در سه کیلومتری روستایم بود حرکت کردم.
مادر … مدرسه … فقر … کتاب … معلم … کلاس …
بابا … آب … بابا … نان …
آن مرد آمد … آن مرد در باران آمد … آن مرد با اسب آمد …
تصمیم کبری …

همۀ این ها نوستالوزیک اند اما عاشق من وجه خاصی از پائیزم .
در پائیز، تمام داشته و غرور طبیت، فرو می ریزد.
برگ ها زرد و بی رمق، مرگ اندیشانه و قهرآمیز، از آغوش اشجار و گیاهان با حسرت و اندوه جدا می شوند.
کم کم شاخه ها بی جامه و تنه ها، تنها و درختان، عریان می شوند.
نه آشیانۀ پرنده ای بر نوک شاخه ای می رقصد
نه جوجه ای دهانش منتظر غذاست
نه نجوای عاشقانۀ جفتی به ناز بر شاخساری طنین می اندازد
نه باری دارد و نه حتی سایه ای
تنها می شوند و مهجور و متروک
و در انظار طوفان فراموشی و برف و یخ بی اعتنائی
و شکستن استخوان حسرت
دیگر حتی زاغ و کلاغ هم برای نشست بر بازوان شاخه ها و بازی با گیسوان درخت، رغبتی نشان نمی دهند!

و من می آموزم که در عصر بی برگ و باری و عریانی باید در اندیشۀ تدبیری درونی باشم تا در پائیز زندگیام
که تنها می شوم و فرید
مورد بی اعتنائی واقع می شوم
مهجورم و منسی و مغفول و منزوی و متروک
ایستادن و ماندن و رویش مجدد را فرا گیرم

تا اگر بهار شدم و بهاری
دست به کینه و خصومت و شکوه و انتقام نزنم
باز که برگ و باری داشتم سایه سار شوم و آشیانۀ یار

بگذارم بر شانه ام تکینند و بر شاخه ام لانه کنند.
می خواه حیات ابدی را برای همه بیافرینم.
با انفاق و مهر و احسان و شفقت و صفا و زراوت و نشاط و …
می خواهم هر چه دارم به هر که به من رجوع می کند ببخشم.

می خواهم در پائیز زندگی ام به شیخ و شاب، عاشقی بیاموزم و با معشوقه و نیمۀ گمشده ام عاشقی کنم/
می خواهم حتی با تهی دستی و فقر و بی کسی و عریانی، اعتبار زمستان را به بازی بگیرم
و از دل طوفان، با شکیبائی برویم و ببالم و بسازم و بتازم و بنازم
تا در بهار عشوه و عشق، مستی را از خمخانۀ نسیمم به جان عشاق، بنوشانم
می خواهم باز هم شهد جانم را عسل مصفای نحل اعجاز کنم
پائیز را با اشتیاق به انتظار می نشینم
من افتادن و ایستادن و تجدید حیات را ضرورت بقا مب دانم
من “پیر” و کهنه و فرتون نمی شوم
من مردار نیستم
من حتی “مرگ” را ایستاده به آغوش می کشم
من “پیر” مفلوک نمی شوم
من اول دوران عاشقی را در خلوتم نفس می کشه.
من جوانم و جویای لذت های ماندگار

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[جمعه 1395-06-26] [ 08:22:00 ب.ظ ]




‍ علي شاه????
عَلي ماه????
عَلي راه????
عَلي نَصْرُمِن الله????
عَلي زِمزِمه ى هَر دِلِ آگاه????
عَلي عِينِ يَقينْ است????
عَلي بَر هَمه ى خَلْقْ اميرالْمؤمِنينْ است????
عَلي كاشِفِ هَر غَم????
عَلي بَر هَمه مَرْحَم????
عَلي ذِكْرِ لَبِ عيسى بن مَرْيَم????
عَلي هَستى خاتَم????
عَلي بَرگِ بَراتِ هَمه ى خَلْقْ ز آتَش و جَهَنَّم????
عَلي اصلِ وجودْ است????
عَلي روى سُجودْ است????
عَلي مَعدَنِ جودْ است????
عَلي رازونيازْ است????
عَلي سوزو گُدازْاست????
عَلي مَحْرَمِ راز است????
عَلي مُهرِ قبولي نَماز است????
عَلي بَرْگ و بَراتْ است????
عَلي حَجُّ زَكاتْ است????
عَلي تَجَلّي صفاتْ است????
عَلي بابِ نِجاتْ است????
عَلي حَيّ و مَماتْ است????
عَلي رَمْز عُبور و مُرور از روى صراط است????
عَلي ساقي كوثَر كه هَمان آب حيات است????
فَقَط حِيدَرِ كَرّار امير الْمؤمِنينْ است
عید سعید غدیر خم پیشاپیش مبارک

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 08:22:00 ب.ظ ]




Ali Gholitabar:
سلام
هوشیاران
آخرین جمعۀ تابستان است و دلم سرشار از شوق لقاء پائیز
از میان چهار فصل سال
عاشق پائیزم
ماه اولش، سوره ای از “مهر” است.
پائیز را به “زردی” و برگ ریزانش نمی شناسم.
اول مهر، آغاز همداستانی با بعثت است …
و بعثت با “اقراء” گل می کند و نفس می کشد.
و من با کفشی ساده و جامه ای فقیرانه از دست مادرم بی نظیرم نان دست پختش را لای کتابم گذاشتم و
از روستامان پیاده به مقدصد دبستانم که در سه کیلومتری روستایم بود حرکت کردم.
مادر … مدرسه … فقر … کتاب … معلم … کلاس …
بابا … آب … بابا … نان …
آن مرد آمد … آن مرد در باران آمد … آن مرد با اسب آمد …
تصمیم کبری …

همۀ این ها نوستالوزیک اند اما عاشق من وجه خاصی از پائیزم .
در پائیز، تمام داشته و غرور طبیت، فرو می ریزد.
برگ ها زرد و بی رمق، مرگ اندیشانه و قهرآمیز، از آغوش اشجار و گیاهان با حسرت و اندوه جدا می شوند.
کم کم شاخه ها بی جامه و تنه ها، تنها و درختان، عریان می شوند.
نه آشیانۀ پرنده ای بر نوک شاخه ای می رقصد
نه جوجه ای دهانش منتظر غذاست
نه نجوای عاشقانۀ جفتی به ناز بر شاخساری طنین می اندازد
نه باری دارد و نه حتی سایه ای
تنها می شوند و مهجور و متروک
و در انظار طوفان فراموشی و برف و یخ بی اعتنائی
و شکستن استخوان حسرت
دیگر حتی زاغ و کلاغ هم برای نشست بر بازوان شاخه ها و بازی با گیسوان درخت، رغبتی نشان نمی دهند!

و من می آموزم که در عصر بی برگ و باری و عریانی باید در اندیشۀ تدبیری درونی باشم تا در پائیز زندگیام
که تنها می شوم و فرید
مورد بی اعتنائی واقع می شوم
مهجورم و منسی و مغفول و منزوی و متروک
ایستادن و ماندن و رویش مجدد را فرا گیرم

تا اگر بهار شدم و بهاری
دست به کینه و خصومت و شکوه و انتقام نزنم
باز که برگ و باری داشتم سایه سار شوم و آشیانۀ یار

بگذارم بر شانه ام تکینند و بر شاخه ام لانه کنند.
می خواه حیات ابدی را برای همه بیافرینم.
با انفاق و مهر و احسان و شفقت و صفا و زراوت و نشاط و …
می خواهم هر چه دارم به هر که به من رجوع می کند ببخشم.

می خواهم در پائیز زندگی ام به شیخ و شاب، عاشقی بیاموزم و با معشوقه و نیمۀ گمشده ام عاشقی کنم/
می خواهم حتی با تهی دستی و فقر و بی کسی و عریانی، اعتبار زمستان را به بازی بگیرم
و از دل طوفان، با شکیبائی برویم و ببالم و بسازم و بتازم و بنازم
تا در بهار عشوه و عشق، مستی را از خمخانۀ نسیمم به جان عشاق، بنوشانم
می خواهم باز هم شهد جانم را عسل مصفای نحل اعجاز کنم
پائیز را با اشتیاق به انتظار می نشینم
من افتادن و ایستادن و تجدید حیات را ضرورت بقا مب دانم
من “پیر” و کهنه و فرتون نمی شوم
من مردار نیستم
من حتی “مرگ” را ایستاده به آغوش می کشم
من “پیر” مفلوک نمی شوم
من اول دوران عاشقی را در خلوتم نفس می کشه.
من جوانم و جویای لذت های ماندگار

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 08:21:00 ب.ظ ]