# دل نوشته ای برای مهربان خدا |
![]() |
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم “لطیف” تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم.
خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم.
بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم.
اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار.
دیگر نور از من نمی گذرد،
دیگر آب از من عبور نمی کند،
روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف !
این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه
شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف !
کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی…
یا لطیف!
مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش…
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1396-12-27] [ 12:50:00 ق.ظ ]
|