?اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ

بخوان. از نو بخوان.
همه چیز را باید از نو بخوانی. سطر سطرِ جهان را بخوان.
سطر سطر جهان را دوباره بخوان. سطر سطر جهان را این‌بار با خدا بخوان. پیامبری همین است. همین که آغاز کنی به قرائت مجدد هستی. اما با چشمی که به خدا آغشته است. با چشمی که از تمنای خدا، برق می‌زنَد. فرق می‌کند، می‌دانی؟

دسته‌ای جهان را بلد می‌شوند. مصرف می‌کنند. به تصاحب درمی‌آورند. از آن لذت می‌بَرند. اما جهان را نمی‌خوانند. کائنات برای آنها حرف و اشاره‌ای ندارد.

دسته‌ای دیگر، جهان را می‌خوانند، اما نه با این نگاه که جهان آبستن از چیزی است. که جهان، جان دارد. که هر ذره، کرشمه‌ای است. که پی‌رنگِ مشترکی پُشت رنگ‌ها نشسته و به «بودن» اعتبار داده است.

دسته‌ای دیگر هستند که جهان را می‌خوانند. اما با «دیده‌ی جان‌‌بین». بین سطور جهان را بو می‌کشند بلکه ردپایی از جان پیدا کنند. ردپایی از نور. از عشق. از آگاهی. از خدا. خطوط جهان را زیر و رو می‌کنند در طلبِ لبخندی که حتا با مرگ از اعتبار نیفتد.
جهان به چشمان‌شان مُشتی کلمه‌ی مهمل نیست. چند نُتِ درهم نیست. نسبتی نهانی میان کلمات جهان است.
انگار همه چیز، یک‌بار نوازش شده است. انگار دستی یک‌بار همه چیز را برق انداخته است.
انگار دهانی در گوش هر چیز، یکبار گفته: دوستت دارم. در فاصله‌ی میان کلمات، میان سطور، در وقفه‌ها و مدها و نقطه‌ها، سراغ از نسبتی جادویی می‌گیرند. نسبتی که میان خطوط جهان، میان کلمات هستی، به مشام می‌آید. نسبتی که نام دیگر آن خداست.

پیامبری، جستجوی خستگی‌ناپذیرِ آن نسبت معطّر است. آن رشته‌ی نازکِ پنهان. آن خطِ نامرئی.

مستقیم نمی‌شود که مرا بخوانی. همه چیز را بخوان. همه چیز خواندنی است. مرا در همه چیز بخوان. چیزها را بخوان. اما در طلب لبخند من. لبخندی که کلمات هستی را در چشم‌های تو شعله‌ور می‌کند.

بخوان. دوباره جهان را بخوان. بخوان و در پیِ آن نسبتِ معطر باش.

بخوان. دوباره بخوان. دوباره خواندن جهان، آغاز پیامبری است. اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...